عشق مامانی، امیرعلی جونعشق مامانی، امیرعلی جون، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 28 روز سن داره
عشق دومم،امیرپویانعشق دومم،امیرپویان، تا این لحظه: 5 سال و 11 ماه و 6 روز سن داره

امیرعلی و امیرپویان عشق مامان و بابا

سرماخوردگی

باز هم پاییز شد و باز هم سرماخوردگیهای شدید امیرعلی واسه همین خیلی از پاییز و زمستون متنفرم ، امیرعلی بچم 2هفاه سالمه ، یک هفته سرمامیخوره دو سه شب دچار تب شدیدی شده ، اینقدر از تب می ترسیدیم که من و بابایی تا صبح نخوابیدیم ،  الان هم سرفه های شدید که مجبور میشه از خواب بیدار شه چقدر هم در زمان مریضی از خوردن غذا امتناع می کنه و مجبور میشم  با کمک بابایی و گرفتن  دست و پات به زور بریزم تو گلوش اونهم که بیشترش را میاره بیرون ، هردومون از دست این رفتاراش عصبی میشیم ، چقدر هم فلسفه بافی میکنه دیشب موقع شربت بالنگو خوردن می گفت خوابیدن نمیخورم نشستنی ، وقنی نشوندمش گفت لیوان بزرگ بیار خودم بخورم ، لیوان بزرگ آوردم گفت نه لی...
29 آبان 1395

دندانپزشکی

به دلیل مشکلات زیاد دندانهای امیرعلی ، مجبور شدیم ببریمش تهران ، اونجا هم تایید کردن که باید سریعتر دندونهاش پر بشن اون با بیهوشی تصمیم سختی است هنوز نتونستیم خودمون را قانع کنیم و راه درست را انتخاب کنیم خوبی بردن دندونپزشکی این بود که دیگه شکلات نمیخوره و هرکس هم بهش تعارف کنه میگه نمیخوام دندونهام خراب میشه نمیدونم چرا اینقدر زود دندونهاش داغون شد به خاطر کف پاش هم مجبوره همیشه کفش پاش باشه ، دلم براش کباب میشه ، خداکنه حداقل با کفش اصلاح بشه البته دکترش میگفت جای نگرانی نیست و در بیشتر بچه ها شایع است شبها موقع خواب خیلی اذیت می کنه و دائم بهانه میگیره آب میخوام خوراکی میخوام خارم میاد ، پام درد میکنه ، دستم فر شده و .......
22 آبان 1395

تولد 3 سالگی

امسال تولد گل پسر یکروز با محرم فاصله داشت و فرصت خوبی بود که براش تولد مختصری بگیریم با بابایی تصمیم گرفتیم با تم ماشینها براش تولد گرفتیم چون عاشق ماشین و رانندگیست 2ساعتی از سرکار زودتر برگشتم خونه و رفتم کیکش را سفارش دادم ، براش بادبادک مک کوئین و کلاه و ریسه هم گرفتم وقتی رفتم سراغ امیرعلی اومد خون بادبادکها را دید از ذوق نمیدونست چکار کنه سریع رفت به مامان جونش گفت مامان جون تولدمه  بادبادکها را دید ، سریع رفت پشت جلد یکی از کتابهاش را نشون داد که عکس مک کوئین بود گفت مامان شبیه اینه با هم کمک کردیم ریسه ها و بادبادکها را وصل کردیم ، وای که چقدر ذوق میکرد، تا بابایی زنگ زد گفت بابا امشب تولدمه ، تولد ماشینی خلاص...
12 آبان 1395

تجربه مشهد

از تولد امام رضا که دائم مشهد را نشون میداد حال و هوای مشهد رفت تو سر امیرعلی ، همش می گفت ما میخوایم بریم مشهد با اینکه برنامه ای برای سفر نداشتیم ولی خب بهش گفتم آره عزیزم از امام رضا بخواه دعوتمون کنه و اون هم همیشه با خودش میگفت امام رضا میخواد مارو دعوت کنه تا اینکه خدا خواست و در ایام عرفه یک برنامه مسافرت گروهی به مشهد فراهم شد اونهم با قطار که حسابی به امیرعلی خوش گذشت با چند تا دوست همسن و سالش کیف می کرد از اینور به اونور میرفت براش تجربه جالبی بود میشد راه بری ، میشد بخوابی از تختها بری بالا فقط موقع خواب یکم اذیت شدم چون مجبور بودیم دوتایی رو تخت پایین بخوابیم خیلی بهم سخت گذشت وقتی رسیدیم هم خیلی بهش خوش گذشت با ...
12 آبان 1395
1